سیب جان

درخت سیب
سیب جان روی بالا ترین نقطه درخت نشسته بود. او همیشه امیدوار بود که کسی اورا می چیند اما هرروز که باغبان دوستانش را می چید او ناامیدتر و تنهاتر میشد، با خودش می گفت: چرا باغبان مرا نمی چیند! درخت گفت: چون دستش به تو نمی رسد. سیبی از آن طرف گفت: نردبان باغبان خیلی کوتاه و قدیمی است برای همین نمیتواند بچیندت. چندماه دیگر عید است، شاید باغبان نردبانی بلند و نو بخرد. سیب جان گفت: آه! تا عید خیلی مانده است…
آرزوی زندگی جدید
سیب جان برای پایین آمدن چاره ای اندیشید و از باد خواهش کرد تا درخت را بلرزاند. باد سعی کرد اما نتوانست، درخت بسیار سنگین و تنومند بود. چشمش به موریانه های روی درخت افتاد از آنها خواهش کرد که شاخه را سوراخ کنند تا به همراه شاخه به زمین بیفتد. موریانه ها گفتند که تعداد زیادی از ما به جای دیگری از باغ رفتند تا سفارش اهالی باغ را انجام دهند و درحال حاضر تعداد ما کم است و این کار خیلی طول می کشد. سیب جان آهی کشید و از ملخ خواست که بجهد و خودش را به او بزند، ملخ جهید اما نتوانست به سیب جان برسد او دیگر نا ا مید شده بود.
اما چند دقیقه نگذشته بود که کلاغی آمد و روی شاخه درخت نشست و گفت شنیده ام که می خواهی به زمین بیایی من می توانم کمکت کنم. کلاغ دم سیب جان را به منقار گرفت و کشید وکشید و کشید. سیب جان از درخت جدا شد و در دهان کلاغ در آسمان به پرواز در آمد. ناگهان دم سیب جان کنده شد و به زمین افتاد. سیب جان با خوشحالی روی زمین قل می خورد و به این طرف و آن طرف می رفت. سیب جان گودال کوچکی دید و به درون آن رفت، به به چه جای گرم و نرمی. بهتر است همین جا بمبانم و استراحت کنم اینجا می تواند خانه من شود و به خواب رفت.
چند سال بعد درون آن گودال درخت سیب جوانی دیده می شد که سیبی در بالاترین نقطه درخت رشد کرده بود وهمیشه آرزو داشت کسی او را بچیند.



نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.